مهــــــرآنه :)





*وَ أنْ لَیسَ لِلانسانِ إنسانِ إِلّا ما سَعَى. سوره نجم/۳۹
+در توابع  ریاضی اکسترمم‌های نسبی نقاطی از تابع‌اند که رفتار تابع در آنها از لحاظ صعودی و نزولی بودن تغییر می‌کند.
++ هر نقطه اکسترمم، یک نقطه بحرانی است اما عکس آن صادق نیست. نقطه‌ی بحرانی مشتق صفر است (همان توقف) اما تغییر رفتار قبل و بعدش نداریم. همواره صعودی یا نزولی


فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها یک نقطه‌ی عطف در زندگی‌شان دارند. گاهی هم چند تا. به زبان ریاضی‌اش می‌شود نقطه اکسترمم نسبی. یک جایی از زندگی که یک دفعه به خودشان می‌آیند و عده‌ای هم البته از خودشان می‌روند. همان جایی که بعد از یک توقف سیر زندگی عوض می‌شود. از نزولی به صعودی یا از صعودی به نزولی.
نشسته‌ام و به نقطه‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم. به ویرگول‌هایی که خیلی بیشتر از یک مکث کوتاه بودند. به تمام شدن‌هایی که زمانی پایان بودند و حالا دوباره از سر گرفته شدند. 
یک سال و دقیق‌ترش را اگر بخواهم بگویم یک سال و ده روز پیش، توقف ۱۲ ساله‌ای تمام شد و آغازی دوباره آغاز. توقفی که حالا حتی می‌توان به سببش زندگی را تقسیم کرد. زندگی قبلی و زندگی فعلی و جدید. حالا در زندگی جدید من هستم و رویاهای جدید، راه‌های جدید و امیدهای پیش رو.
نمی‌دانم اسمش را می‌شود نقطه اکسترمم گذاشت یا نه. شاید هم نقطه‌ی بحرانی. که از جهتی توقفی نبود و راه همچنان ادامه‌دار اما در  مسیری دیگر. هرچه هست، بعد از آن خستگی در کردن طولانی، لمس دوباره برگ‌های کاغذی، کلنجار رفتن با فرمول‌ها و غوطه در پیچ و تاب‌های DNA (به قول بچه‌ها و نظام جدید آموزشی دِنا) حال این روزها را حال خوبی‌ کرده است. حال تلاش و تلاش و امید و امید که انسان را جز تلاش بهره‌ای نیست.*
الحمدلله ربّ العالمین



 

حس ملوانی که در دریای پهناوری مدام چشم می‌چرخاند تا  شاید جزیره‌ای خشکی ببیند. و ناگهان از خیلی دور نقطه‌ای می‌بیند و فریاد می‌زند خشکی خشکی!

اولش همان قدر دور است. همان قدر محو و شاید حتی نادیدنی.

 

سی سالگی اول جزیره‌ای دور در دریایی پهناور بود. حالا اما نزدیک است. همین جا سایه به سایه، پا به پا، کنارم راه می‌رود. حالا جزیره‌ای است که قدم‌هایم رویش راه می‌رود. 

همین قدر دور، همین قدر نزدیک

 

+ناتمام. فعلا منتشر شود برای ثبت تاریخ


 

آن مرد با باران خواهد آمد

 

دیروز چند فیل در آفریقا مردند. از خشکسالی. می‌بینی؟ حتی فیل‌ها هم با آن عظمت به همین سادگی ممکن است بیفتند و دیگر پایی برای برخاستن و نایی برای نفس کشیدن نداشته باشند.

 تصویر و خبر مرگ فیل‌ها انگار که چیزی ناممکن یا لااقل دور از ذهن بود. فیل‌ها را شاید بشود کشت، عاج‌شان را برید اما، مردن آن هم از خشکسالی انگار جایی توی ذهن نداشت.

اما، آدما چرا. آدم‌ها فیل نیستند. آدم‌ها کم طاقت‌اند. ضعیف‌اند. یک روز، شاید دو روز آب بهشان نرسد پژمرده می‌شوند. می‌افتند. خب خودمان هم آدمیم. خبر داریم. اصلا خبرهایش را بارها و بارها شنیده‌ایم. فرقی هم نمی‌کند کجا باشند. در قلب اروپا یا روستایی در آسیا. آدمند دیگر. فیل که نیستند.

بیا و منت بگذار برای خاطر فیل‌ها هم که شده کاری کن. شاید که از گذر ابر رحمتت ما آدم‌های خیلی ضعیف هم به جرعه آبی نا و نوایی به زانوهایمان آمد. اگر نه به خاطر آدم‌ها، بیا و این بار به خاطر فیل‌ها برگرد.


 

 

پرچم‌های سیاه سر برآوردند و سرها بردند. یکی، دوتا، سه تا، هر روز بیشتر و بیشتر. کودک، نوجوان، جوان، پیر. پرچم‌های سیاه، ته دلمان را لرزاند. نکند روزی  

آن مرد آمد. در باران بود یا آفتاب، نمی‌دانم. اما آمد و در باران و برف و آفتاب و مهتاب ماند. با گام‌ها و نگاه پر صلابتش، لبخندهای پدرانه‌اش و آرامش وجودش ته دلمان را قرص کرد. دیگر خبری از ترس نبود که آن مرد و ترس‌ها، دلهره‌ها را با خود برد.

یک جمله بیشتر نبود. خبر، خبر رفتن مرد بود. برای لحظه‌ای مات بودم. شک کردم که نکند از آن کانال‌هاست که خبرها و حاشیه‌ها را با آب و تاب بیشتر به امید بازدید بیشتر پخش می‌کنند. مردمک‌ها به بالا خزیدند مگر ردی، نشانه‌ای به انکار آنچه دیده بودند بیابند. اما، اسم و رسم کانال مهر تایید بود بر آسمانی شدن او که زمین برای وسعت روح بزرگش تنگ بود. آری، مرد رفته بود.

 

بغض‌ها مهمان حنجره‌ها شدند و چشم‌ها میزبان اشک. و ترس

دلهره از همان دقایق اول به جانم افتاد. ترس نبودن او. ترس از اینکه حالا چه می‌شود. ترس، ترس، ترس. چه بد میهمانی است و چه بد موقع به میهمانی آمده است. ترس دوباره سر برآوردن پرچم‌های سیاه. ترس بر نیزه رفتن سرها.

اما، دلمان خوش است و امیدوار که وعده‌اش حق است. 《و سیعلم الذین ظلنوا أیَّ منقلب ینقلبون》

 



*فَإنّی قَریب: پس من نزدیکم/بقره،186

+آخرین باری که کسی رو بغل کردین کی بود؟




دیشب فکر کردم چقدر جای دو بازو که محکم در میان بگیردم و بچسباند به سینه خالی است. حس کردم که چقدر این روزها دلم یک آغوش طولانی محکم می خواهد. و یادم آمد مدت هاست نه کسی را میان بازوهایم میزبانی کرده ام  و نه خودم میهمان بازویی شده ام. و باز فکرکردم، چقدر تلخ.

تلخ، مثل پرتاب شدن  وسط دنیایی که خیلی وقت است فراموش شده است. وسط چیزهایی که شاید اصلا فکر نمی کردی خیلی مهم باشد. مثل دیروز. دیروز و آن مقاله ی لعنتی که الحق داشت راست می گفت. که از درمانی می گفت که نیاز هرکسی است؛از بغل های فراموش شده؛ از روان های بی تاب یک بغل؛ از دردهایی که با یک آغوش تسکین می یابند.
و ما آدم های عصر جدید، عصر صمیمیت ها و بوسه و آغوش های مجازی، این یک قلم را کم داریم. ما که به قول همان مقاله، نه رشد می کنیم، نه سالمیم و نه حتی زنده. که می گفت: برای زنده ماندن روزانه 4 بغل لازم داریم و برای سالم ماندن روزی 8 تا و برای رشد کردن 12 تا. حالا ببینم کداممان حالمان خوب است؟ کداممان می توانیم بگوییم که این لعنتی درست نمی گوید؟
اصلا بهداشت روان و سلامت روح را می شود از این ساده تر هم درمان کرد؟
اصلا بیایند به جای این همه علت یابی خودکشی ها و افسردگی ها یک مرکز آغوش درمانی بگذارند. باور کنید خیلی چیزها بهتر می شود. چه خودکشی هایی که دیگر اتفاق نیفتد و چه تخت هایی که از مراکز روانی خالی نشود.
نه نچ نچ دارد و نه لب گزیدن. اصلا خدا و پیغمبری اش را هم نگاه کنی خود خدا هم توی بغل آدم است و خودش هم هی بندگانش را بغل می گیرد. خودش گفته است دیگر: *من نزدیکم! و مگر از توی بغل آدمی، همان جا که سفت می چسبی و می چسبانی و می چسباندت به قلبش نزدیک تر هم هست؟

و والله که نیست!

بیایید تا دیر نشده آغوش هایمان را به روی هم باز کنیم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها